وَأَن لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ
ﻭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺰ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻠﺎﺵ ﻛﺮﺩﻩ [ ﻫﻴﭻ ﻧﺼﻴﺐ ﻭ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﻱ ]ﻧﻴﺴﺖ.
(النجم/ 39)
چند ماجرا:
یک:
بعد از دو روز وارد قسمت مدیریت وبلاگم میشوم و طبق معمول نه نظر جدیدی، نه دنبال کنندهی تازه ای، مثل همیشه پاکِ پاک، البته به جز وبلاگهایی که دنبال میکنم که مدام مطالب جدید، جایگزین مطالب قبلی میشوند.
روی یکی از مطالب کلیک میکنم؛ وبلاگی با زمینهی سیاه و عکس پروفایل چهرهای که دود سرتاسر فضای دور و برش را پر کرده است.
عنوان مطلب: تاریکی این روزهای من
متن مطلب: تلاطم دریای زندگی من از امواج کوچکی شروع شده بود اما این روزها به سونامیتبدیل شده است و تمام من و هر آنچه دارم را با خود میبرد.
من باکی ندارم از بردن، از رفتن، که در این دنیای مردهها من همچون دیگران بی روح زاده شدم.
پ ن 1: فاز سنگین، اهلش نیستی نخون، معذرت خواهی ام نمیکنم.
پ ن 2: تو این دنیای مسخره با آدمای مسخره تر و بدبیاری و شانس نداشتن فقط ترسه که نگهم داشته از رفتن.
پ ن 3: لعنت به ترس، لعنت به دنیا، لعنت به شانس نداشته.
از فاز سنگین وبلاگ دست میکشم و از تاریکی آن فرار میکنم و عطای دیدن دیگر مطالب را به لقایش میبخشم.
دو:
الف -الو، سلام.
ب- سلام
الف- خوبی؟ چه خبرا؟ چه میکنی؟
ب- سلامتی، ممنون، خبری نیست، تو چه خبرا؟ چه میکنی؟
الف- مام هستیم، خبری نیست.
ب- کار و بار؟
الف- زیاد خوب نیست. میدونی که من چند وقت بیشتر اینجا نیستم، پولمو که جمع کنم میزنم تو کاری که دوست دارم.
ب- تو میتونی، فقط تلاشتو بکن،انشاءالله که میشه.
الف- نه میدونی: کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت، به ما که رسید قلم از دستش افتاد و گفت: تو برو بشو اسیر سرنوشت.
ب- از این فازای الکی بر ندار برا ما، تلاشتو بکنانشاءالله که موفق میشی.
الف- نــــــه خب، من تلاشمو میکنم، ولی میدونی، واقعیت همینه که گفتم، شونهی من مثل سنگِ زیر آفتاب سخت و سفت و داغ و بی دونه است، هیچ پرندهی شانسی نمیشینه روش.
سه:
ساعت شش بعد از ظهر از خواب بیدار شده بود. از مادرم پرسیدم: ساعت چند خوابید؟
- ساعت هفت صبح امد خونه، همون موقع خوابید.
با موهای ژولیده و قیافهی ناراحت و گرفته از مادرم پرسید: ناهار چی داریم؟
- بادمجون و گوجه سرخ کرده با سبزی خوردنی.
- اینم شد غذا؟ مرغی، قیمه ای، قرمه سبزی. این چه کوفتیه میذاری جلوم؟! حالم بهم خورد اه.
با این جمله سینی را با پایش هل داد و از خود دور کرد و بلند شد که لباس بپوشد بیرون برود.
نگاهی به مادرم میاندازم و او برای اینکه جر و بحثی پیش نیاید و سر و صدایی راه نیفتد نگاهم را با نگاهی غمبار جواب میدهد.
شلوار جینِ آبی رنگ و کمیتنگ خود را پوشیده بود و سعی میکرد سر پر مویش را از یقهی تی شرتش بیرون بیاورد. در این حال به غر زدنش ادامه داد و گفت: من شانس ندارم که، اگه شانس داشتم مثل تخم مرغ شانسی که دست یک بچهی ندار افتاده باشه و فکر میکرد حداقل اندازهی پولش چیزی به دست میاره و آخر سر یه لواشک و یه شکلات نصیبش شده، تو یه خونوادهی ندارِ سبزی خور با یه لونه اندازهی قوطی کبریت به دنیا نمیومدم.
خدایا! این همه پولدارِ خوشکل تو این شهر هست که هم پول دارن، هم خوشکلن، چی میشد منم میدادی به همچین خونوادهای که هم پول داشته باشم، هم این دماغ درازی که اگه خرطوم فیل نباشه قطعا دماغ مورچه خواره نداشتم؟
گندش بزنن این شانسو.
این جمله آخری را گفت و دستی به موهایش کشید و در خانه را محکم کوبید و رفت.
چهار:
بعد از چند سال دیدمش؟ اگر اشتباه نکنم بعد از دو سال. شاید زمان زیادی باشد برای ندیدن عمویم اما قطعا زمان خیلی کمیاست برای این همه تغییر؛ از آن صورت گوشتی و بدن گنده با شکمیکه کمیبرآمده بود، دو گونهی استخوانی و چشمهای تو رفتهی دور کبود باقی مانده بود و هیکل چهار شانهی آب رفتهای که استخوانهای شانه مثل شاخههای درختی به دو طرف کشیده شده بودند و پیراهنی که به تن زار میزد و شلواری که مدام آن را بالا میکشید.
- چی شده یادی از عموت کردی؟ راه گم کردی یا امروز آفتاب از مغرب طلوع کرده؟
- عموجان! اگه ناراحتی بلند شم برم.
- هه! بعد دو سال یادی از عموت کردی، حالا میخوای ناراحت نباشم و میخوای بری؟ نه کجا میری عمو! تازه اومدی.
حرفی نمیزنم چون احساس میکنم حق دارد، هر چند او هم در این دو سال خبری از من نگرفته است، امّا این کوچک تر است که باید به دیدار بزرگتر برود.
- آهای زن! چایی چی شد پس؟!
- زحمت نکش عمو، اومدم خودتونو ببینم
- نترس عمو! چایی مون بی نمکه، نمک گیرت نمیکنه
- زبونت هنوزم تیز و زهر داره
- آره عمو! این زهرماری همه چیزمو ازم گرفت جز زبون زهر دارم که تیزتر و تندترش کرده.
آهای زن! کجا موندی پســـ.
زن عمویم با چادری کهنه تر از لباس شوهرش، سینی زنگ زدهای به دست با سه استکان چایی پر رنگ و قندون سفید رنگ بدون در نشست، کمیاحوال پرسی کرد و ساکت شد.
- آره عمو! این زهرماری از بد بیاریه. من نه از خونواده شانس آوردم، نه از رفیق.
زن عمو با شنیدن این جمله لبهایش را گاز گرفت اما حرفی نزد.
- عمو! شانس تو زندگی خیلی مهمه. ببین من که میگم از رفیق شانس نیاوردم برا اینه که رفیق منو انداخت تو این راه، دو-سه باری هم که رفتم کمپ باز رفیق منو کشوند تو این راه. تو زندگیت حواست باشه از رفیق شانس بیاری.